آخرین دیدار من با رسول»
دوربینهای صیاد، برای شکار کردن لحظههای معنوی و ناب، در پی سبقت گرفتن از یکدیگر بودند. لحظاتی که دیگر تکرار نمیشدند. ناگهان چهره رسول، آنسوی لنز شیشهای نمودار شد. سرم را بالا آوردم. باید با چشمان خودم میدیدم تا باورم میشد. خودش بود. پشت سنگر دوربین پنهان شدم، تا رسول را غافلگیر کنم. وقتی به او نزدیکتر شدم، زیر چشمی مرا میدید. معلوم بود، هنوز به درستی شناسایی نشدهام. نزدیک و نزدیکتر شدم.
- ببخشید، میشه چند لحظه وقت شما رو بگیریم؟
- جواد توئي ؟!
رسول بي توجه به دوربين به سمتم آمد ، من هم او را در آغوش گرفتم و گفتم: رسول!
انگار سالها بود یکدیگر را ندیده بودیم. خلوت برادرانهای برای خود ساخته بودیم. گوشهای فارغ از ازدحام اغیار، برای مرور سالیانی که با هم سپری میکردیم. غروب بهاري دشت سرسبز جنوب را زرد رنگ کرده بود. انگار نداي ما را به غروب نزديک مي کرد. غروبي که هرگز دلم نمي خواست تمام شود. برايم دنيائي بود بوسعت يک زندگي . من مبهوت چهره رسول و او مبهوت دنياي خود. با صداي دل نواز هميشگي رشته افکارم را گسست.
- مادرچطوره؟ بچهها، حاج آقا، خاله. همه خوبن؟
- همه خوبن. تو باشی بهترن.
- خداروشکر! واسه فیلمبرداری اومدین؟(با شوخی) آخه مردمون حسابی، بذارین تو دنیا یه کار بیریا انجام بشه.
- بعله، اومدیم از شما فیلم و مصاحبه بگیریم؛ چون میدونیم مُردنی هستید، میخوایم یه عبرتی بشید واسه آیندگون. حیفه از شما درس نگیرن.
- داداش من، ما هنوز خیلی مونده تا درسمانو پس بدیم.
سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
- گفتی خونه همه چیز مرتبه؟ هیچ مشکلی ندارید؟
- ای بابا! گفتم که جز دوری شما هیچ ملالی نیست. تو برگردی، همه چیز مرتبه
و رسول از خاطراتش گفت. چنان با یکدیگر گرم گفتگو شدیم که گذر زمان را فراموش کردیم. خورشید تا پشت کوهها عقبنشینی کرده بود و آسمان لحظه لحظه به تاریکی میگرایید. نمي دانم چرا دلم راضي به اين غروب دل انگيز نبود. دلم مي خواست با تمام وجودم تمامي ثانيه ها را ضبط نمايم. ولي افسوس ، ماهم باید به منطقه باز میگشتیم.
گرچه منطقه پر بود از شقايق و سبزي و طراوت از همه جاي دشت لبريز بود ، اما صداي عبور تانکها ، کاميون ها و وسايل نقليه مختلف، لحظه اي قطع نمي شد. کاميونها پر از اسراي جنگي ، عراقي هاي مزدور که تا ساعاتي قبل بي درنگ به کشتار ما پرداخته بودند و حال هاج واج به پشت جبهه منتقل مي شدند.
احساسم اين بود که رسول نه من را مي بيند نه اين درياي جبهه را ، او درآسمان ديگري پرواز مي کرد.
هنگام وداع از پشت شیشه گل زده جيپ آهو ، برای رسول دست تکان میدادم و تا زمانی که کاملاً از تنگ رقابیه دور شدیم، چشم از آن مکان برنمیداشتم.
من مشغول انجام مأموریتهای خود در مناطق جنگی بودم. از این منطقه به آن منطقه برای انجام مصاحبه با رزمندگان و تهیه فیلم از مناطق رهسپار میشدیم.
در اکيپ فيلمبرادري ما چند نفر حضور داشتند ناصر ، عکاس و حسن، تهيه کننده و يوسف ، راننده با ماشين جيپ آهوي سبز رنگ . همگي عاشق کارشان . ناصر کمالي شب سوم ماموريت در پاتک دشمن غافلگير شد و به شهادت رسيد و ادامه ماموريت را بي ناصر سپري کرديم.
ماموریت ما تمام شده بود و در راه بازگشت به خانه، کوچهها را یکییکی پشت سرمیگذاشتم. سر کوچه که رسیدم با دیدن پارچه سبزی که نام رسول بر آن نقش بسته بود، تا چند لحظه بیحرکت ماندم. آنطرفتر، درِ حیاط خانه دو لنگه باز بود و طاقی که برای رسول بسته بودند، به من میگفت، در غیاب من، در این خانه چهها گذشته است. مردم به داخل خانه میرفتند. نوای تسلیتها با گوشم آشنا نبود. زمان میبرد تا همه این ماجراها را در خود هضم کنم. به درون خانه رفتم و نگاهم مادر را جستجو میکرد. ناخودآگاه به اتاقی که در سمت راست سالن پذیرایی قرار داشت، رفتم. اتاقی که اوقات رسول بیشتر در آن سپری میشد. مادرم نشسته بود و با دیدن من گفت:
- خوش آمدی پسرم! میبینی! برادرت به افتخار شهادت رسیده.
از حال رفتم. لحظهای نگذشته بود که هق هقِ گریهام در تمام خانه طنین انداخت. صدای ناله تمام فضا را پر کرده بود. فقط مادر گریه نمیکرد!
درمیان نالههای عزاداران، خالهام بلند شد و با افتخار گفت: هر که میخواد شهید ازش راضی باشه گریه نکنه. اون تا همیشه بین ماست.
اما مثل اینکه خیلی به حرفهایی که میگفت، اعتقاد نداشت. حرفهایش تمام نشده بود که بغضش ترکید و هق هقِ گریهاش تا اعماق لحظهها نفوذ کرد. بعدها فهمیدم رسول، در وصیت نامهاش سفارش کرده است که پس از شهادتش برای او گریه نکنند.
در آن لحظات، خاطرات رسول یکی یکی مانند صحنههای یک فیلم سینمایی جلو چشمانم در تردد بودند.
***
سالها گذشت.
به محل فیلمبرداری رفتم. همه جا خاکی بود. همه کسانی که آنجا بودند لباسهای خاکی پوشیده بودند و دکوراسیون آنجا توپ و تانک و اسلحه و مهمات، و لباس فرم مردمان آن سرزمین، لباس خاکی و شال چفیه بود. بیشتر آن مردم، پلاک و زنجیری بر گردن آویخته بودند. اتاقکهایی به نام سنگر و سیلو داشتند و سکوهایی که برای کمین از آنها استفاده میکردند. زندگی سادهای داشتند مردمان آنجا. در حال فیلمبرداری بودم که رسول را آنسوی لنز دیدم. خودش بود. اینبار به چشمانم رجوع نکردم تا باورکنم که رسول را میبینم. به سوی او رفتم. او به من خیره شده بود و من به او نزدیکتر میشدم. به او رسیدم. خواستم او را در آغوش بگیرم که. کارگردان گفت: کات! مرادی خودت میدونی داری چیکار می کنی؟
. و آن روز گذشت.
یک سال بعد.
خورشید تا رسیدن به محل کارش راه زیادی در پیش داشت؛ اما معلوم بود، مدت زمانیست که در راه است؛ چرا که پرتو وجودش سیاهی شب را فراری داده بود. در زمین عقربی نبود و آسمان هم هیچ عقابی نداشت. رسول مقداری هیزم آورد و یک وعده آتش چاشنی آن کرد. بچهها از خواب بیدار شدند و به رسول در آماده کردن صبحانه کمک میکردند. رنگ آن فضا از شادی لبریز بود و جز خدا و یاد خدا کلمهای جریان نداشت. ناگهان یکی از بچهها فریاد زد: اژدهایی به سمت ما میآید. همه برای از بین بردن اژدها دست به کار شدند. اسلحهها را در دست گرفتند و آماده مبارزه با اژدهای آتشدم شدند. اژدها با یک نفس آتش آلودش یکی از خانهها را آتش زد. رسول یک آر. پی. جی در دست گرفت و یک تنه برای مبارزه با اژدهای سهمگین به میدان مبارزه آمد. اژدها با دیدن رسول کمی ترسیده بود. میخواست راهی را که آمده است، دوباره باز گردد؛ اما رسول به او اجازه فرار نداد. بچهها همصدا رسول رسول میکردند و اژدها از آن مکان فاصله میگرفت. رسول شلیک کرد. اژدها آتش گرفت و نقش بر زمین شد.
صدای خنده و شادی فضا را پرکرده بود.
تلویزیون را خاموش کردم. پسرم گفت:
- بابا، عمو رسول همیشه اژدها رو شکست میداد؟
- بله بابا، هرکس بنده خوب خدا باشه، دشمنای خدا رو شکست میده! عمو رسول بنده خوب خدا بود!
شهید عبدالرسول مرادی شهید رسول مرادی رسول مرادی شهید عبدالرسول مرادی شهید رسول مرادی رسول مرادی شهید عبدالرسول مرادی شهید رسول مرادی رسول مرادی شهید عبدالرسول مرادی شهید رسول مرادی رسول مرادی شهید عبدالرسول مرادی شهید رسول مرادی رسول مرادی شهید عبدالرسول مرادی شهید رسول مرادی رسول مرادی شهید عبدالرسول مرادی شهید رسول مرادی رسول مرادی شهید عبدالرسول مرادی شهید رسول مرادی رسول مرادی شهید عبدالرسول مرادی شهید رسول مرادی رسول مرادی شهید عبدالرسول مرادی شهید رسول مرادی رسول مرادی شهید عبدالرسول مرادی شهید رسول مرادی رسول مرادی شهید عبدالرسول مرادی شهید رسول مرادی رسول مرادی شهید رسول
تابلوی خیابانی - تصاویر شهید رسول مرادی
رسول , ,مرادی ,شهید , ,عبدالرسول , ,شهید رسول ,مرادی شهید ,رسول مرادی ,عبدالرسول مرادی ,مرادی شهید عبدالرسول مرادی ,رسول مرادی شهید عبدالرسول
درباره این سایت